نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می روم از خویش می بالد تماشایی
چه گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین
من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی
در اول گام خواهد مفت گردون پی سپرگشتن
سجود آستانش از جبینم می کشد پایی
عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری
وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی
تعلق می فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی
توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی
به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی
رم هر ذره مهمیزی ست بهر وحشی غافل
مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی
دل من واشکاف و هرچه می خواهی تماشاکن
که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر
ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی ، گریه ای ، اشکی ، جنونی ، ناله ای ، وایی
درین صحرای نومیدی که می خواهد سراغ من
که از هر نقش پایم تا عدم خفته ست عنقایی
تامل های کم ظرفی فشرد اجزای من بیدل
دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی